جدول جو
جدول جو

معنی روبر کردن - جستجوی لغت در جدول جو

روبر کردن
(لُ)
بریدن از روی جامه ای یا الگویی و غیره. بریدن جامه ای از قطعات جداکردۀ جامه ای دیگر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به روبر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رغبت کردن
تصویر رغبت کردن
رغبت داشتن، میل داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برابر کردن
تصویر برابر کردن
هم و زن کردن، یک اندازه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوار کردن
تصویر سوار کردن
کسی را بر مرکب نشاندن، بر نشاندن، جا دادن چیزی بر روی چیز دیگر مثل جای دادن نگین بر روی انگشتری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی - لغتنامه - روان کردن)، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(غُ غُ لَ / لِ اَ تَ)
میوۀ تازه اول بار در آن فصل خوردن یا چیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). چشیدن ثمر یا بقول تازه و نو. (آنندراج). خوردن میوۀ تازه به بازارآمده. (فرهنگ فارسی معین). بار اول در سال حاضر، خوردن میوۀ نورس را. خوردن بار اول نوباوه ای را. (یادداشت مؤلف). نخستین ثمر درختی را خوردن. نخستین بار در فصل، میوه ای را خوردن:
بر فقیران پیشدستی کردن از انصاف نیست
میوه چون در شهر شد بسیار نوبر می کنم.
صائب (از آنندراج).
، بار اول در عمر به چیزی رسیدن. (یادداشت مؤلف). به معنی حاصل کردن هر چیز نیز آید. (آنندراج). مزۀ چیزی چشیدن اول بار:
طالب کامجو کجا نوبر حال ما کند
نیست نصیب بلهوس رتبۀ عشق پاک ما.
طالب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دِ کَ دَ)
مقابل هم قرار دادن. مقابل کردن. مواجه گردانیدن، مدعی و منکری را در مجلس به مشافهۀ ادعا و انکار وادار کردن تا صحت و سقم گفتۀ یکی از آنها ظاهر آید: آنانکه منکرند بگو روبرو کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورور کردن
تصویر ورور کردن
پرحرفی وراجی عر زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوبه کردن
تصویر نوبه کردن
نیابه کردن تب کردن دچار تب نوبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منبر کردن
تصویر منبر کردن
انبار کردن انبار کردن ذخیره نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرور کردن
تصویر مرور کردن
گذشتن عبور کردن، کتاب و رساله ای را سریعا مطالعه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کروکر کردن
تصویر کروکر کردن
بملایمت پیش بردن کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غروب کردن
تصویر غروب کردن
غایب شدن، نا پدید شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسوب کردن
تصویر رسوب کردن
نهشتیدن ته نشین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ویتارتن ویتاشتن گذشتن پیمودن قابل عبور وزور گذشتنی گذشتن مرور کردن پیمودن راه را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوار کردن
تصویر آوار کردن
در بدر کردن، خراب کردن ویران ساختن، غارت کردن چپاول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرور کردن
تصویر غرور کردن
تکبر داشتن نخوت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوهر کردن
تصویر شوهر کردن
بشوهری پذیرفتن زن مردی را به عقد نکاح مردی در آمدن (دختر یا زن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوار کردن
تصویر سوار کردن
کسی را بر مرکوبی نشاندن تا از جایی به جایی رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروار کردن
تصویر پروار کردن
پروراندن فربه کردن تسمین بپروار بستن بپروار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترور کردن
تصویر ترور کردن
قتل سیاسی با اسلحه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبر کردن
تصویر چنبر کردن
حلقه مانندی چون کمان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
جلا دادن، صیقل دادن، زدودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رودل کردن
تصویر رودل کردن
ثقل معده پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
گسیل داشتن، روانه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبراه کردن
تصویر روبراه کردن
آماده کردن مهیا ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغبت کردن
تصویر رغبت کردن
یازیدن رغبت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر بر کردن
تصویر سر بر کردن
((~. بَ کَ دَ))
سربلند کردن، سر درآوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرو بر کردن
تصویر سرو بر کردن
((سُ رُ. بَ. کَ دَ))
شاخ برافراشتن، اظهار وجود کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوبر کردن
تصویر نوبر کردن
((~. کَ دَ))
میوه نو رسیده خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبور کردن
تصویر عبور کردن
گذشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پودر کردن
تصویر پودر کردن
Powder
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ترور کردن
تصویر ترور کردن
Assassinate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از روشن کردن
تصویر روشن کردن
Brighten, Illuminate, Lighten
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از رهبری کردن
تصویر رهبری کردن
Conduct, Lead, Spearhead, Takecharge
دیکشنری فارسی به انگلیسی